راسخي لنگرودي

ساخت وبلاگ
پلی موسوم به پزدلاحمد راسخی لنگرودیبزپل را تو به کسر بخوان و نه به ضم که این واژه مازنی است و تو خود میدانی مازنی را از آن حرکات سه گانه ارادتی است به کسره.بزپل ترکیبی است از «بز» و «پل». نام پلی است قدیمی در شهرستان بهشهر. در شگفتم که چرا این پل از میان آنهمه اسامی به بز نامبردار است؟چنانکه گفته اند این پل زمانی برای خود معبر گله بزها بوده و امروزه معبر تک و توک آدمهای این محل. پلی بغایت ساده؛ در طول شش متر و در عرض قریب سه متر. عبارت است از یک هشتی بر روی رودخانه ای، نه چندان عریض و نه چندان عمیق.لابد روزگاری در هر پگاه و عصرگاه گله های بز چالاک و پرجست و خیز از روی این پل رد میشدند، گرد و غبار بود که فضای اطراف را پر میکرد. دو سگ، هر گله را پاسبانی میکرد، یکی در جلو و یکی در عقب، و چوپان را بگو که چارچشمی گله را می پایید تا بزی از بالای این پل هوس خودکشی نکند تا بیفتد، که بز است و پرشهای ناگهانی اش! و امروزه این پل از میان آنهمه تاریخ و آوازه، غربت میآزماید. افتاده در گوشه ای؛ نه نام و نه نشانی! چند متر آنطرفتر پلی را ساخته اند جدید؛ ماشین رو و آدم رو، که انگار به این پل قدیمی فخر میفروشد!پل تاریخی بزپل در ۲۵ اسفند ۱۳۸۰ با شمارهٔ ثبت ۵۴۰۸ به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:04

احمد راسخی لنگرودیاین کتابخانه برای ژان پلِ کودک آنقدر جذابیت داشت که پیوسته ذهن او را به خود مشغول دارد و از او چهره‌ای متفاوت از سایر کودکان بسازد. هر روز پنهانی دور از چشم پدربزرگ می‌رفت سراغشان. با دیدار خود، ادب کتابخانه را به جا می‌آورد. اندام‌شان را می‌نگریست. لمس‌شان می‌کردژان پل سارتر خاطرات جالبی از دوران کودکی خود درباره کتاب و کتابخانه پدر بزرگش دارد. همین خاطرات کودکی بود که شخصیت آینده او را رقم زد و زندگی قلمی او را در بزرگسالی شکل داد. خودش می‌گوید: «زندگی‌ام را همان‌طور که شروع کرده‌ام در میان کتاب‌ها به پایان خواهم برد.» وی آنچنان با ظرافت و چیره‌دستی خاطرات کتابی آن دوران را توصیف می‌کند که دهان از تعجب بازمی‌ماند. انگار در پی نوشتن نمایشنامه یا رمان است و نه کتاب خاطرات. پیدا و پنهان ماجرا را به قلم می‌کشد؛ با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش. جالب اینکه، در شرایطی به وصف کتاب و کتابخانه پدربزرگ می‌پردازد که تنها سهم او از این موجودات کاغذی دست زدن به آنها بود. چه، هنوز توان خواندن نداشت و به قول خود نمی‌دانست با این آجرهای به هم فشرده چه کند و چگونه آدابشان را بجا آورد. در عین حال در همان دوره کودکی ارج‌گزار همین آجرها و سنگ‌های ثابت است! چیزی که در کمتر کودکی مشابه آن دیده می‌شود.این فیلسوف اگزیستانسیالیست در کتاب «کلمات» که شرح حالی است از دوره کودکی و ماجرای ذوق ادبی او چنین نقل می‌کند: در زمانی که کودک بودم، «در اتاق کار پدربزرگم، همه جا کتاب بود. گردگیری‌شان به جز یک بار در سال و پیش از شروع کار موسسات آموزشی در ماه اکتبر قدغن بود. هنوز خواندن ندانسته به آنها، به این سنگ‌های ثابت ارج می-نهادم، چه راست بودند چه کج، چه در قفسه‌های کتابخانه مانند آجر به هم فش راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:04

احمد راسخی لنگرودیدر دوران خیلی قدیم در سرزمین‌های مختلف، نویسندگان مثل شاعران آثار خود را برای دیگران می‌خواندند. خواندن متون ادبی توسط نویسندگان در آن دوران که از رسانه‌های ارتباطی امروزی خبری نبود در محافل عمومی رسم بود. یعنی جلسات عمومی کتابخوانی برپا می‌شد. در اصل باید گفت جلسات بلندخوانی. برای کسانی که می‌خواستند به عنوان نویسنده اسم و رسمی پیدا کنند شرکت در این مجالس اجتناب‌ناپذیر بود. نویسنده‌ای که در این مجالس حضور نمی‌یافت شناخته نمی‌شد. اثرش در بین مخاطبان مهجور می‌ماند. برای نویسنده بهترین راه برای دسترسی به مخاطب همین مجالس بود. در واقع، این نشست‌ها به نوعی انتشار اثر محسوب می‌شد. شاید به این دلیل که تعداد نسبتا اندکی سواد خواندن و نوشتن داشتند. ضمن اینکه حضار می‌خواستند علاوه بر دیدن چهره و قد و قامت خالق اثر، صدای او را از خلال نوشته‌هایش بشنوند. خالق اثر در جلوی جمع می‌ایستاد و با اعتماد به نفس، جدیدترین اثر خود را می‌خواند. الباقی هم سراپا گوش می‌شدند و در جایی که باید احساسات نشان می‌دادند. کسی که به هر دلیلی در تعدادی از این جلسات شرکت نمی‌کرد کمابیش احساس خسران به او دست می‌داد. احساس می‌کرد از قافله فرهنگ و ادب عقب مانده است. پاره‌ای از این جلسات در خانه‌های ثروتمندان برگزار می‌شد که از امکانات بیشتری برخوردار بودند. خاصه نویسندگانی که خانه فراخی داشتند و امکانات پذیرایی برایشان فراهم بود.در جلساتِ کتابخوانی، هم خالق اثر بر سر شوق می‌آمد و هم مخاطب. چه لذتی دست می‌داد به نویسنده وقتی اثرش با آب و تاب برای جماعتی خوانده می‌شد. گذشته از تبلیغات، لذت‌آفرین بود. باید گفت در عالم نویسندگی هیچ لذتی به پای این لذت نمی‌رسد. زمانی این لذت دو چندان می‌شود که با دست راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:54

احمد راسخی لنگرودیاینروزها سخت سرم گرم است با «تاریخ کتابخوانی». نام کتابی است از آلبرتو مانگوئل. این نویسنده آرژانتینی کتاب دیگری دارد با عنوان «برچیدن کتابخانه‌ام»؛ کم حجم و در قطع جیبی. اما «تاریخ کتابخوانی» چیز دیگری است. کتابی است حجیم، بالغ بر پانصد صفحه. چند روزی است که حسابی مرا مشغول خود کرده است. هر روز سی چهل صفحه از آن را می‌خوانم. یک دستم به کتاب است و دست دیگرم به یادداشت‌برداری؛ بس که خواندنی است و نکته‌آموز. لحن صمیمانه‌ای دارد. صرف نظر از پاره‌ای اشکالاتِ قابل گذشت، درست همان کتابی است که من می‌پسندم. همین نوع کتاب‌هاست که تا وقتی در محضرشان هستیم احساس شادبودن به ما دست می‌دهد. چقدر دلمان می‌خواهد در حین خواندن چنین کتاب‌هایی کسی از اطرافیان از ما بپرسد: «چه می‌خوانی؟» و آن وقت یک عالمه حرف‌های دست اول، زنده و آموزنده. برخی عباراتش را نمی‌توان همینطوری خواند و از کنارش رد شد. باید خوب جوید. در ذهن خود حسابی پروراند. هر عبارتی که توجه‌ام را جلب کند می‌کشانمش به برگه‌ یادداشت. در ذخیره نگه می‌دارم برای روز مبادا. خواندن کتاب‌هایی درباره «کتاب» همیشه شیرین و آموزنده است. خاصه که درباره تاریخ کتابخوانی هم باشد. خوراکی است برای کتاب‌بازانی مثل من و امثال من. باری، خیلی از ما کمابیش کتاب می‌خوانیم و آموخته‌ی خواندن‌ایم. اما کمتر این پرسش را طرح کرده‌ایم که کتابخوانی چه تاریخی را پشت سر گذاشته است؟ در گذشته مردم چگونه کتاب می-خواندند؟ و اصلا خواندن مقدم بر نوشتن است یا نوشتن مقدم بر خواندن؟ خاصه که همچون نویسنده این کتاب بر این باور باشیم: «جوامع می‌توانند بدون خط و نوشتن دوام بیاورند، اما هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند بدون خواندن دوام داشته باشد.» مانگوئل با داشتن چن راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:54

احمد راسخی لنگرودیامروز نسخه‌به‌دست سروکارم با یکی از داروخانه‌هایی افتاد که روزگاری کتابفروشی بود ؛ بالغ بر سه دهه و من نیز مشتری دائمی‌اش. سال پیش، آن کتابفروشی از کم‌لطفی مشتریان مفتخر به امتیاز داروخانه شد! با تابلویی پرزرق و برق که پنداری به آن کتابفروشی سابق فخر می‌فروخت! آری، این مکان روزگاری کتاب‌های خوش قد و قامت درون قفسه‌هایش بود و امروز درون همان قفسه‌های چوبی جعبه‌های ریزاندام دارو.چه نگاه سنگینی دارند این ریزاندامان! انگار همه‌شان از آن بالا با تبختر مرا به چشم یک بیمار نگاه می‌کنند! مدعی درمانم هستند، و چه پرمدعا! در حالی که یادم می‌آید آن کتاب‌های خوش قد و قامت با آنهمه اندوخته فرهنگی این‌گونه نبودند، فروتن بودند. نگاهی ملتمسانه به مشتریان داشتند. بخشنده‌تر از این جعبه‌های دارویی می‌آمدند. ذهن را می‌بردند به دنیاهای دیگر. آن قفسه‌های پر از کتاب کجا و این قفسه‌های پر از دارو کجا؟! به همین‌رو نمی‌خواهم لحظه‌ای در این مکان درنگ کنم، بس که احساس بیگانگی به من دست می‌دهد. چرا احساس بیگانگی نکنم، آنهم در حالی‌که تاریخچه این مکان را به خوبی جلوی چشم دارم، با یک انبان خاطرات. حتی خاطره آن روزی که کتابفروشی در حضور بزرگانی با چهره‌هایی خندان افتتاح شد و خاطره آن روزی که با چشمانی غمبار، غریبانه بساط این کانون فرهنگی پس از سه دهه فعالیت جمع شد.چه کنم؟! دست تقدیر مرا به اینجا کشانده. ناگزیر گذرم به اینجا افتاد. مکان همان مکان، قفسه‌ها همان قفسه‌ها، اما ماهیتش تماما فرق کرده! چقدر تحملش سخت است وارد مکانی بشوی که آنجا برای تو آشیانه خاطرات است. به قول والتر بنیامین: «نه افکار، بلکه تصاویر و خاطرات.» آنهم تصاویر و خاطرات کتابی! چه بسیار مکان‌هایی که در کاری بودند حالا که ج راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:54